ساعت در دست اوست
اَبر اَز آسِمان اِجازه نِمی گیرَد ,
پاییز دَر اِختیار باغ نیست وَ برگ بی رضایت درَخت به باد می رود ,
نا خوانده می آید ,
بی دَر زَدن ,
ناگهان! نشسته ای که نفست می گیرد ,
نگاهش می کنی که چه آرام می رود توی جانَت!
اِختیاری نَداری ,
می توانی راه بروی ,
می توانی بخوابی ,
می توانی بخندی ,
می توانی زندگی کُنی ,
می تواند بیاید,
پا به پایت,
با تو,
در تو
ساعت در دست اوست
راه را او می بَرد..
بگذریم..
دلتـنـــــگـیــ مقدمه ندارد..!